کد مطلب:148716 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:305

حسین تقاضای مهلت کرد
حسین با برادرش عباس در میعاد حاضر شد و عمر بن سعد هم با پسرش به (حفص) در آنجا حضور به هم رسانید. طوری رعایت قول و جوانمردی محترم بود كه نه حسین (ع) اندیشید كه عمر بن سعد او را ناگهان دستگیر خواهد كرد یا به قتل خواهد رسانید نه این فكر برای عمر بن سعد پیش آمد. وقتی آن دو نفر كنار رودخانه به هم رسیدند روز كوتاه پائیز، نزدیك به پایان یافتن بود و مرغ های درنا، از آسمان فرود می آمدند و كنار رودخانه می نشستند و وقتی آن چهار نفر كه با اسب آمده بودند از اسب ها فرود آمدند غیر از صدای بال زدن درناها كه از آسمان فرود می آمدند صدائی دیگر، در آن جا شنیده نمی شد. حسین (ع) عنان اسب خود را به دست عباس كه پیاده بود داد و عمر بن سعد هم اسب خود را به پسرش حفص واگذاشت. عمر بن سعد گفت سلام علیك یا ابوعبدالله.

حسین (ع) جواب داد سلام علیك یا (ابوحفض). ابوعبدالله كنیه حسین و ابوحفص كنیه عمر بن سعد بود و رسم اعراب بود كه اسم پسران خود را بر خویش می گذاشتند و خود را پدر آن پسر می خواندند و آن نام موسوم بود به كنیه، عرب ها بر خلاف عده ای كثیر از مردم امروز، در حال ایستادن مذاكره را دوست نمی داشتند و هر وقت می خواستند مذاكره كنند می نشستند و حسین (ع) و عمر بن سعد، كنار رودخانه، بر زمین نشستند و اگر كسی از دور آن ها را می دید پیش بینی نمی كرد كه آن دو، تا صبح روز دیگر، مبادرت به جنگ خواهند كرد. عمر بن سعد گفت یا ابوعبدالله تو از من درخواست مهلت كرده بودی و گفتی كه به تو چند روز مهلت بدهم تا این كه كارهای خود را به انجام برسانی. حسین (ع) گفت همین طور است. عمر بن سعد گفت وضعی پیش آمده كه من اگر با تو مدارا كنم از فرماندهی سپاه معزول خواهم شد چون شمر بن ذی الجوشن ضبابی، كه امروز آمده در حامل فرمانی است كه نشان می دهد اگر من با تو مدارا كنم از فرماندهی سپاه معزول خواهم شد و چون حاكم عراقین، وصله خیانت را به من می چسباند از حكومت ری هم معزول می گردم. حسین (ع) گفت آیا تو به فرماندهی سپاه و حكومت ری خیلی علاقه داری؟ عمر بن سعد جواب داد بلی یا ابوعبدالله.حسین (ع) گفت ولی من به منصب فرماندهی سپاه و حكومت علاقه ندارم. عمر بن سعد گفت همه نمی توانند مثل تو باشند. حسین (ع) گفت در حال حاضر تو فرمانده سپاه هستی یا نه؟ عمر بن سعد گفت بلی. حسین (ع) گفت اگر شمر بن ذی الجوشن خواست بر خلاف تصمیم تو اقدام كند دستور بده، او را از اردوگاه دور كنند. عمر بن سعد گفت من نمی توانم این كار را بكنم. حسین (ع) پرسید چرا؟ عمر بن سعد گفت برای این كه شمر 9 هزار سرباز دارد و آن 9 هزار نفر می دانند كه باید از وی اطاعت نمایند و من اگر دستور بدهم كه او را از سپاه دور نمایند یا دستگیرش كنند او مقاومت خواهد كرد و جنگ در خواهد گرفت و


اعم از این كه من غالب یا مغلوب شوم من مسئول آن جنگ خواهم بود و بعد از این كه جنگ تمام شد، مرا به قتل خواهند رسانید و املاكم را تصرف خواهند كرد و شاید فرزندان مرا هم نابود كنند. حسین (ع) گفت من می دانم كه عده ای از سربازان، تحت فرماندهی تو هستند و آنها از شمر اطاعت نمی كنند. عمر بن سعد گفت شمر و سربازانش هم به قاعده تحت فرماندهی من می باشند ولی اگر با تو مدارا كنم شمر با من مخالفت خواهد كرد. حسین (ع) گفت با آن دسته از سربازانت كه به آن ها اعتماد داری و می دانی كه از فرمان تو اطاعت خواهند كرد به من ملحق شو. عمر بن سعد كه انتظار آن گفته را نداشت چند لحظه سكوت كرد و بعد گفت: ای ابوعبدالله اگر من به جای تو بودم و تو به جای من بودی و این پیشنهاد را می شنیدی آیا می پذیرفتی. حسین گفت آری می پذیرفتم چون می دانستم مردی كه به من پیشنهاد می كند كه به او ملحق شوم مرا به راه حق دعوت می نماید. عمر بن سعد گفت حق آن است كه مطابق با قانون اسلام باشد. حسین (ع) گفت حرف تو را تصدیق می كنم. عمر بن سعد گفت یزید بن معاویه خلیفه بر حق است. حسین (ع) گفت تو به چه دلیل او را خلیفه بر حق می دانی؟ عمر بن سعد گفت برای این كه اكثر مسلمین او را به خلافت پذیرفته اند. حسین (ع) اظهار كرد مثل این است كه تو فراموش كرده ای كه چگونه برای یزید بیعت گرفتند؟ عمر بن سعد گفت فراموش نكرده ام و به خاطر دارم كه مردم با یزید بیعت كردند. حسین (ع) گفت مردم با یزید بیعت نكردند بلكه بیعت را به زور از مردم گرفتند آن هم در زمان حكومت معاویه پدر یزید و معاویه بدون این كه از حكومت كناره گیری كند از مردم به زور برای یزید بیعت گرفت و او را به قول خودش به خلافت برگزید بدون این كه خود كه خویش را خلیفه می دانست از حكومت بر كنار شود. عمر بن سعد گفت من این موضوع را عیب معاویه نمی دانم چون عمر بن الخطاب رضی الله عنه هم شش نفر را برای خلافت بعد از خودش نامزد كرد كه یكی از آن ها پدر من سعد بن ابی وقاص بود. حسین (ع) گفت عملی كه عمر بن خطاب كرد نامشروع نبود و او گفت در بین مسلمین شش نفر هستند كه من آن ها را اصلح و اتقی شناخته ام و تمام صلحا و متقیان را نمی شناسم و می گویم كه بعد از مرگ من مسلمین، یكی از این شش نفر از را به خلافت انتخاب نمایند و تا زمانی كه عمر بن الخطاب زنده بود برای هیچ یك از آن شش نفر از مردم بیعت نگرفت. اما معاویه در زمان حیات خود به زور از مردم برای پسرش یزید بیعت گرفت تا این كه بعد از مرگ او، مردم یزید را خلیفه بدانند و حكام معاویه در بلاد اسلامی مامور شدند كه از مردم برای یزید بیعت بگیرند و هر مرد كه از بیعت با یزید توسط حكام خودداری می كرد طوری دچار خشم حاكم می گردید كه چاره ای جز جلای طن نداشت و معاویه با این ترتیب پسرش را به قول او خلیفه كرد.

ولی فرض می كنیم كه انتخاب یزید به سمت خلیفه (به قول طرفدارانش) همان طور كه تو می گوئی طبیعی بوده و اكثر مسلمین، با او بیعت كردند و خلافتش را به رسمیت شناختند ولی بعد از این كه دیدند وی متجاهر به فسق است، از او رو برمی گردانیدند.


عمر بن سعد گفت من ندیده ام كه مسلمین از خلیفه روبرگردانند. حسین (ع) گفت برای این كه مسلین به تو كه از طرفداران یزید بن معاویه هستی نمی گویند كه از او نفرت دارند و وی را فاسق و فاسد می دانند چون می دانند كه اگر نظریه خود را راجع به یزید به تو كه طرفدارش هستی بگویند كشته خواهند شد. نه فقط تو، نمی فهمی كه چقدر مردم از یزید بن معاویه نفرت دارند بلكه هیچ یك از اطرافیان یزید و حكام او از این موضوع اطلاع ندارند. چون مردم در حضور آن ها نظریه خود را راجع به یزید بروز نمی دهند. ولی از من نمی ترسند و آنچه می دانند و می فهمند به من می گویند. یا این كه وقتی به افرادی می رسند كه اطرافیان و طرفداران حكومت نیستند نظریه خود را به آنها می گویند و از فسق یزید شكایت می كنند و از ظلم حكام او می نالند.

گفتم به فرض این كه مردم یزید بن معاویه را برای حكومت یا به قول او برای خلافت انتخاب می كردند چون آن مرد متجاهر به فسق است بایستی از حكومت بر كنار شود و آن كه تجاهر به فسق می كند شایستگی ندارد كه سرپرست مسلمین باشد خواه با عنوان حاكم خواه با عنوان خلیفه. مردم تا امروز علیه یزید بن معاویه قیام نكردند تا این كه او را از حكومت بر كنار كنند برای این كه رهبری نداشتند. تا وقتی یك جماعت رهبر نداشته باشند نمی تواند كاری را به انجام برساند و از افراد بدون رهبر كاری ساخته نیست. این بود كه من تصمیم گرفتم رهبر مردم باشم و از آنها دعوت كنم كه در راه حق قیام كنند و یزید بن معاویه را از حكومت بر كنار نمایند و سكنه كوفه و مردم بعضی از بلاد دیگر دعوت مرا شنیدند و مردم كوفه به وسیله نماینده ام با من بیعت كردند.

اما، قیام آن ها در راه حق، از همان بیعت تجاوز نكرد و نه از نماینده من حمایت نمودند و نه امروز كه خود من به كوفه نزدیك شده ام از من حمایت می نمایند. این را گفتم تا تو ای ابوحفص بدانی كه یزید بن معاویه خلیفه بر حق نیست برای این كه مطابق قانون شرع انتخاب نشد و اگر هم شده بود چون امروز تجاهر به فسق می كند و حكامش از مردم رشوه می گیرند برای اداره كردن امور مسلمین صلاحیت ندارد. اینك تو بگو آیا پیشنهاد مرا می پذیری و با سربازان خود به من ملحق می شوی. عمر بن سعد گفت اگر من پیشنهاد تو را بپذیرم و با سربازان خود به تو ملحق شوم همه چیز خود را از دست خواهم داد و در این جا شمر بی درنگ با من وارد در جنگ خواهد شد و از حكومت ری معزول خواهم گردید و املاك مرا ضبط خواهند كرد و زن ها و فرزندانم را اسیر خواهند نمود. حسین گفت من املاكت را به تو پس خواهم داد و زن ها و فرزندانت را از اسارت خواهم رهانید. عمر بن سعد گفت تو در صورتی می توانی این كارها را بكنی كه خلیفه بشوی و چون من امیدوار به خلافت تو نیستم نمی توانم همه چیز خود را برای الحاق به تو در معرض خطر قرار بدهم. حسین (ع) گفت اگر من خلیفه نشوم و نتوانم، خسارات تو را جبران كنم، تو در عوض پاداش اخروی خواهی داشت و آیا تو به معاد عقیده داری یا نه؟ عمر بن سعد گفت اگر به معدد عقیده نداشتم مسلمان نبودم. حسین (ع) گفت تو چون به معاد عقیده داری می دانی كه بعد از مرگ، انسان، اگر در این جهان بر طبق دستور خداعمل كرده باشد پاداش دریافت می كند، و در غیر آن صورت كیفر می بیند.


تو اگر به من ملحق شوی و لو من نتوانم خسارات مادی تو را جبران كنم تو نائل به سعادت جاوید خواهی شد، زیرا از حق پیروی و طرفداری كرده ای؟ عمر بن سعد گفت ای ابوعبدالله اگر من تنها بودم شاید پیشنهاد تو را می پذیرفتم و به تو ملحق می شدم گو این كه نمی دانم وضع مالی تو چگونه است و آیا می توانی مستمری و جیره سربازان مرا بدهی یا نه؟ لیكن من تنها نیستم و دارای زن ها و فرزندان می باشم و آن ها وسیله معاش می خواهند و اگر به تو ملحق شوم حتی اگر زن ها و فرزندان مرا اسیر نكنند وسیله معاششان از بین خواهد رفت زیرا آن چه من دارم از طرف خلیفه ضبط خواهد شد و هیچ كس هم به زن ها و اطفال من ترحم نخواهد كرد.

در آن موقع آفتاب در پس افق ناپدید شد اما هنوز هوا روشن بود و حسین (ع) و عمر بن سعد می دانستند به زودی فضا تاریك می شود زیرا در فصل پائیز بر خلاف تابستان كه بین الطلوعین، در بامداد و بین الغروبین در شب، طولانی است شب زود فرود می آید و در پائیز اندكی بعد از این كه آفتاب در پس افق پنهان شد تاریكی فرود می آید. عمر بن سعد گفت عن قریب شب می شود و من باید مراجعت كنم و آمده ام بار دیگر، و برای آخرین مرتبه به تو بگویم دست از مخالفت با خلیفه بردار تا این كه من تو را با احترام به دمشق بفرستم. حسین (ع) گفت نمی توانم رسالت خود را انكار كنم. عمر بن سعد گفت اما این لجاجت برای تو خیلی گران تمام خواهد شد. حسین گفت برای تحمل هر مشقت در راه رسالتی كه به من واگذار شده آماده هستم و تقاضای من از تو این است كه چند روز به من مهلت بدهی تا كارهای خود را مرتب كنم. عمر بن سعد گفت نمی توانم به تو مهلت طولانی بدهم اما تا فردا صبح به تو مهلت می دهم كه كارهای خود را به انجام برسانی. حسین (ع) برخاست و عمر بن سعد هم بلند شد و حسین (ع) گفت شب رسیده و باید رفت ولی من یك درخواست دیگر از تو دارم كه مربوط به من نیست بلكه مربوط به دیگران است عمر بن سعد پرسید آن چیست؟

حسین (ع) گفت فردا روز جنگ است و نتیجه جنگ از هم اكنون معلوم می باشد و سرنوشتی است كه تغییر نمی كند عمر بن سعد گفت اختیار تغییر دادن این سرنوشت به دست تو می باشد. حسین (ع) گفت من نمی خواهم رسالت خود را انكار كنم و نزد خدای خود شرمنده شوم وانگهی اگر فردا نمیرم، بعد خواهم مرد. و پنجاه و هفت سال از عمر من گذشته و بیش از چند سال دیگر زنده نخواهم بود ولی من خواهان زندگی نیستم برای این كه مقرون به شرمندگی و سرافتاده بودن نزد خداوند است. عمر بن سعد گفت اختیار با تو است و درخواست خود را بگو. حسین (ع) گفت بعد از این كه من از این جا مراجعت كردم به همراهان خود خواهم گفت هر كس میل دارد كه مرا ترك كند و جان خود را نجات بدهد، برود. من یك بار در زباله این را به همراهان خود گفتم و در آن جا، قبایلی كه با من بودند مرا ترك كردند ومرتبه دیگر امشب، این موضوع را به همراهان خواهم گفت تا این كه كسانی كه نمی خواهند در جنگ شركت كنند بروند و در خواست من از تو این است كه بگذاری آنها از حلقه محاصره خارج گردند و مزاحم آن ها نشوی. عمر بن سعد گفت من این درخواست را می پذیرم.


حسین گفت امروز عصر همراهان من می خواستند آب بردارند و سربازان تو ممانعت نمودند و آیا تو با این همه سپاه آن قدر از ما بیم داری كه فكر می كنی باید به وسیله بی آبی ما را از پای درآوری و از راه دیگر نمی توانی ما را به قتل برسانی. عمر بن سعد گفت بطوری كه می دانی، از روزی كه من به این جا رسیدم، راه آب بردن را بر همراهان تو نبستم. اما شمر بن ذی الجوشن كه امروز وارد شد گفت كه همراهان تو نباید از رودخانه آب برداند. در مورد ممانعت از بردن آب، چند روایت وجود دارد كه مختلف است.

به موجب یك روایت در همان شب كه شب دهم محرم بود عمر بن سعد قدغن بودن آب را شكست و همراهان حسین (ع) توانستند آب ببرند. به موجب روایت دیگر خود عمر بن سعد دستور داد كه از بامداد روز هشتم محرم نگذارند كه همراهان حسین از رودخانه فرات آب ببرند. روایت دیگر حاكی از این است كه (حر) كه خود را مدیون جوانمردی حسین (ع) می دانست بر خلاف دستور عمر بن سعد به همراهان حسین (ع) راه می داد تا این كه از رودخانه آب ببرند. روایت دیگر حاكی از این است كه حسین (ع) و همراهانش تا پایان جنگ، آب نداشتند و فقط عصر روز دهم محرم سال شصت و یكم هجری كه جنگ به اتمام رسید بازماندگان حسین (ع) توانستند به رودخانه نزدیك شوند و آب بردارند. همان طور كه حسین (ع) به عمر بن سعد گفت ممانعت از بردن آب از طرف فرمانده سپاه بین النهرین یك سخت گیری غیر ضروری بود چون سپاه عمر بن سعد نسبت به گروه حسین (ع) آن قدر قدرت داشت كه فرمانده سپاه بین النهرین می توانست بدون این كه محصورین را در مضیقه آب بگذارد، آنها را از پا درآورد.